رمشک
،وب سایت خبری، رمشک،دهستان رمشک
 
الاچیق های سنتی رمشک،ساخت ساز الاچیق، رمشک آپلود عکس آيا از زندگي يكنواخت در خانه هاي تكراري و آپارتمان نشيني خسته شده ايد؟ o550914_.jpg آيه به فكر تغيير و تحول در محل زندگي خود هستيد؟ آيا به فكر جذب گردشگر و مشتري هستيد؟ ما به شما آلاچيق سنتي اربابی را پيشنهاد ميكنيم با بيش از⑩ سال فعاليت در زمينه ي آلاچيق سازي با كادري متخصص و با مهارت بالا ساخت آلاچيق در اكثر شهرهاي بزرگ ايران از جمله °مشهد ° اصفهان ° شيراز *بوشهر ° كرمان °و غیره ° بندرعباس و شهرهاي شمالي كشور ساخت و تحويل آلاچيق در كمترين زمان و نازلترين قيمت ساخته شده از شاخ و برگ نخل و درختچه ي داز ساخت آلاچيق در طرح ها و اندازه هاي مختلف مقاوم در برابر: زلزله-طوفان-برف و باران مناسب براي : باغ -ويلا-حياط منزل-رستورانهاي سنتي كافي شاپهاي ساحلي و فضاي باز-پشت بام وغيره ارتباط با پیمانکار 989179458322+ ‏ ‏ عکسهای،الاچیق،سنتی،رمشکی, توپ،کپر،لهر, ارتباط با پیمانکار(استاکار) ارتبـاط : تلـفن هــمراه ‏ ‏ 09179458322 >===> تلفن : همراه,,# 09136137907 ایدی تلگرام جهت دریافت عکس ,تصاویر, الاچیق ها به ایدی ذکر شده در تلگرام, مراجعه, فرمايد, allachigheTaks@ کانال تلگرام سـاخـت سـازــ الاچـیق ــ سنتی ــ کپـــر ساخت ساز الاچیق ✓سنتی✓ https://telegram.me/allachigheTaks سـاخـت سـازــ الاچـیق ــ سنتی #ساخت ساز الاچیق،توپ،کپر،لهر،رمشکی،رمشک، '"'"'''''''›'''''''''›""""""»"""""""""""""»"""""""""""""»""""""""» برای توضيحات, اطلاعات, بيشتر, و نمونه کار, الاچیق های, سنتی, رمشکی, روی خرید پستی کلیک نماید.شما به صفحه راهنما هدایت میشین. 1700000 تومان


داستان قدر عشق

 

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

قدر عشق  

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانشعشقو باقی احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایق هایشان کردند. اماعشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانی که دیگر چیزس از جزیره روی آب نمانده بودعشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست. “ثروت، مرا هم با خود می بری؟ ”ثروت جواب داد: “نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم.” عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد. “غرور لطفاً به من کمک کن.” “نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.” پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد. “غم لطفاً مرا با خود ببر.” “آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.” شادی هم از کنارعشق گذشت اما آن چنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد. ناگهان صدایی شنید: ” بیا اینجاعشق. من تو را با خود می برم.” صدای یک بزرگتر بود.عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامی که به خشکی رسیدند ناجی به راه خود رفت. عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم ازعشق بزرگتر بود پرسید: ” چه کسی به من کمک کرد؟” دانش جواب داد: “او زمان بود.” “زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟” دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که: “چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”

عابد و درخت

 

 _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_

 

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. به او گفتند :در فلان شهر درختی است که مردم آن شهر، آن درخت را می پرستند. عابد ناراحت شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد و راهی آن شهر شد تا آن درخت را قطع کند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت : ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش! عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد... مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت : بگذار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و ثوابتر از کندن آن درخت است ... عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت... بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ، روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود! خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت ... باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟! عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم ! ابلیس گفت : به خدا هرگز نتوانی کند ! باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت : دست بدار تا برگردم . اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟ ابلیس گفت : آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی ...

.......

 _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_  _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_

 

رمشک

داستان

 

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

داستان دوستان

دو دوست با پاي پياده از جاده اي در بيابان عبور مي كردند.بين راه سر موضوعي اختلاف پيدا كردند و به مشاجره پرداختند.يكي از آنها از سر خشم،بر چهره ي ديگري سيلي زد.دوستي كه سيلي خورده بود سخت آزرده شدولي بدون آنكه چيزي بگويد روي شن هاي بيابان نوشت:امروز بهترين دوست من،بر چهره من سيلي زد

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعكس، كد موسیقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

آن دو كنار يكديگر به راه افتادند تا به يك آبادي رسيدند.تصميم گرفتند قدري آنجا بمانند و كنار بركه آب استراحت كنند.ناگهان شخصي كه سيلي خورده بود لغزيد و در بركه افتاد.

 

  تصاویر زیباسازی وبلاگ و سایت www.WeblogBartar.com تصاویر زیباسازی وبلاگ و سایت

 

 تصاویر زیباسازی وبلاگ و سایت www.WeblogBartar.com تصاویر زیباسازی وبلاگ و سایت

نزديك بود غرق شود كه دوستش بهكمكش شتافت و او را نجات داد.بعد از آنكه از غرق شدن نجات يافت،برروي صخره ای سنگي اين جملات را حك كرد امروز بهترين دوستم جان مرا نجات داد

 

Bears and hearts 

blue hearts

دوستش با تعجب پرسيد:بعد از آنكه من تو را با سيلي آزردم،تو آن جمله را روي شن هاي ماسه نوشتي ولي حالا اين جملات را روي صخره حك مي كني؟

 

  تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعكس، كد موسیقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

 

 

 

ديگري لبخند زد و گفت:وقتي كسي ما را آزار مي دهد،روي شن هاي صحرا بنويسيم تا بادهاي بخشش آن را پاك كند، ولي وقتي كسي محبتي در حق ما مي كند بايد آن را روي سنگ حك كنيم تا هيچ بادي نتواند آن را از ياد ببرد

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: شنبه 9 شهريور 1392برچسب:داستان,داستان دو دوست,داستان عبرت آمیز,داستان مذهبی,,
  • عبرت آمیز

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    در شهر اسکندریه مصر پیر مردی قصه ای را روایت میکند

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    چند ماه پیش در اتوبوس مسافربری سوار بودم, مسافران تکمیل شدند, صدا زدند میخواهیم حرکت کنیم, در صندلی جلوی من جای یکی دو نفر خالی بود, شاگرد این طرف و ان طرف را نگاه میکرد تا اینکه یک دختر جوان مصری مسلمان با لباسی خیلی زننده و وقیح و نیمه لخت با هیبتی خیلی زشت و قبیح که کیفی هم بر کتفش بود وارد شد وقتی وارد شد مسافران همه مات و مبهوت بودند, آمد و روی صندلی خالی جلوی من نشست من همینطور حرص میخوردم با خود گفتم:

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    بهش بگم و نصیحتش کنم یا نمیخواهد من چکار دارم ولی وجدانم قبول نکرد گفتم نه این مانند نوه من است, دختر من است, دختری مسلمان است, ناموس اسلام است, من وظیفه دارم, وجدانم اجازه نمیداد باید میگفتم, با صدایی آرام به او گفتم دخترم بهتر نبود خودت را میپوشاندی, سنگینتر نبود, من که جای پدربزرگش بودم این را از روی دلسوزی به او گفتم به محض اینکه این را گفتم از روی صندلی بلند شد فکر کردم شاید میخواهد از من تشکر کند ولی بلند شد و هر حرف زشتی که از دهانش میامد به من گفت و باصدای بلند فریاد زد و هم آبروی خودش و هم آبروی مرا نابود کرد, گفتم:

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    استغفرالله, لاحول ولا قوة الا بالله , با چه چیزی مواجه شده ام, بعد از نیم ساعتی که گذشت او دوباره بلند شد گفتم حتما با خود فکر کرده که اشتباه کرده و میخواهد معذرت خواهی کند, اما دوباره با تکبر و غرورکیفش را برداشت و یک تلفن همراه درآورد و به من گفت:

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    پیرمرد خرفت تو که میگویی خدا و جهنم و آخرت هست تلفن مرا بردار و به خدا زنگ بزن تا اتاقی در جهنم برایم رزرو کند. گفتم:

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    لاحول ولا قوة الا بالله, خدایا من با چه مواجه هستم .

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    دختر تلفنش را گذاشت و خود نشست و سرش را روی صندلی جلویی گذاشت و سرش را بلند نکرد تا اینکه اتوبوس به مقصد رسید وشاگرد راننده داد زد اینجا ایستگاه آخر است پیاده شوید رسیدیم, همه پیاده شدند ما چند نفر مانده بودیم شاگرد آمد دختر را صدا زد:

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    خانم بلند شو رسیدیم بلند شوید, اما دختر جوابی نداد باز هم صدا زد:

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    خانم فقط شما ماندید, شاگرد به دختر دست زد تا بیدارش کند اما دختر جوان در راهرو افتاد. وقتی نگاه کردند دیدند که نفس خالی کرده و مرده است.

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    همانجا که دختر جوان دعوت شد با او اتمام حجت شد و باقیمانده با خداست, همانجا که گفت: خدا اتاقی در جهنم برایم رزرو کند همانجا خداوند قبض روحش کرد.

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    خواهران بزرگوار! برادران بزرگوار! جوانان عزیز! پدران و مادران گرامی! گناه از خصلت انسان است اما از روی تکبر گناه نکنید!...

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    تو رو خدا كامل بخون‎ ‎

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    پيغمبر صلي الله عليه وسلم ميفرمايد دو جمله هستند كه در ميزان سنگين و براي خداي رحمن نزديك و پر محبت است بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

     

     

     

     

     

     

    بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com "سبحان الله وبحمده سبحان الله العظيم " بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

     

     

     

     

     

     

    بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com "سبحان الله وبحمده سبحان الله العظيم " بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

     

     

     

     

     

     

    بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com "سبحان الله وبحمده سبحان الله العظيم " بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

     

     

     

     

     

     

    بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:عبرت آمیز,داستان داستان عبرت آمیز,عبرت,داستان,داستان مذهبی,,
  • داستا عبرت آمیز

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    گنجشکی به خدا گفت؟

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیم سر پناه بی کسیم بود، طوفان تو آن را از من گرفت!

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    کجای دنیای تورا گرفته بودم؟...

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    خدا درجواب گفت:

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    ماری در راه لانه ات بود تو خواب بودی باد را گفتم لانه ات را واژگون کند آنگاه تواز کمین مار پر گشودی.

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنیم برخواستی...

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    مردي در حالي كه به قصرها و خانه هاي زيبا مينگريست به دوستش گفت:

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    وقتي اين همه اموال رو تقسيم ميكردن ما كجا بوديم.

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    دوست او دستش رو گرفت و به بيمارستان برد و گفت:

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    وقتي اين بيماريها رو تقسيم ميكردن ما كجا بوديم!!!!

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    خدايا واسه داده ها و نداده هات شكر...

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    بر جمال و آل محمد یه صلوات بلند بفرست.

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: چهار شنبه 2 مرداد 1392برچسب:داستان,داستان عبرت آمیز,داستان مذهبی,داستان راجت دین ایمان,حدیث,,
  • داستان

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    جواني با چاقو وارد مسجد شد و گفت : بين شما کسي هست که مسلمان باشد !!!!؟

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد !

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    بالاخره پيرمردي با ريش سفيد از جا برخواست و گفت : آري من مسلمانم جوان به پيرمرد نگاهي *کرد * و گفت با من بيا

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    پيرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمي از مسجد دور شدند،جوان با اشاره به گله گوسفندان به

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    پيرمرد گفت که ميخواهد تمام آنها را قرباني کند و بين فقرا پخش کند و به کمک او احتياج دارد !

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    پيرمرد و جوان مشغول قرباني کردن گوسفندان شدند و پس از مدتي پيرمرد خسته شد و به جوان گفت

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    که به مسجد بازگردد و شخص ديگري را نيز براي کمک با خود بياورد !

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    جوان با چاقوي خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسيد : آيا مسلمان ديگري هم در بين شما هست ؟!!

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    افراد حاضر در مسجد يا ديدن چاقوي خوني وحشت زده همه نگاهشان را به پيش نماز مسجد دوختند !!

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    پيش نماز رو به جمعيت کرد و گفت : اي نامسلمانان ! چرا به من نگاه ميکنيد !!! به عيسي مسيح قسم

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    که با چند رکعت نماز خواندن کسي مسلمان نميشود

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    داستان

    داستاني زیبا... بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

     

     

     

     

     

     

    بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com جوانی بر کشتی نشسته بود و لب تابی در دست داشت و میخواست پخش زنده حرم مکی را مشاهده کند و در کنارش پیرمردی نشسته بود.

    جوان به او نگاهی کرد وتبسم نمود سپس به کارش مشغول شد. زمانی که پخش مستقیم گرفت بر کمر خوابید وبه مانیتر لب تاپ نگاه میکرد ودرحالیکه لبخندی بر لب داشت از چشمانش اشک سرازیر می شد.

    پیرمرد او را می دید و می خواست سبب را جویا شود. به همین خاطر از او پرسید:

    چه شده که گریه می کنی و تبسم بر لب داری؟ جوان پاسخ داد:

    عشق این صحنه و این مردم... آرزوی رفتن به اینجا. پیرمرد با تعجب گفت:

    اینان چه کسانی هستند؟ جوان گفت:

    مهمانان خانه خدا. ظاهرا پیرمرد متوجه نشد وگفت:

    تو مرا میشناسی؟ گفت:

    خیر. گفت:

    من فرمانده نیروی دریایی آلمان هستم، ناگفته نماند که از پیامبر تو بزرگتر و باعظمت تر هستم... جوان گفت:

    مگر پیامبر مرا میشناسی؟ گفت:

    آری تو مسلمانی و به محمد ایمان داری.. جوان گفت:

    باشد، خوب چه باعث شد که بگویی از او بزرگتری؟ پیرمرد جواب داد:

    چون با یک کلمه می توانم در کمتر از ده دقیقه سپاه بیست هزار نفری را صف کنم! جوان گفت:

    اگر دومیلیون نفر را تحویلت دهم چقدر وقت لازم داری آنها را صف کنی؟ گفت:

    اگر زیر نظر خودم آموزش دیده باشند در کمتر از دوساعت. جوان گفت:

    آنوقت اگر لغت و زبان و سن هرکدام با دیگری فرق داشته باشد و سپاهی از همه جای دنیا آمده باشند چطور..؟ گفت:

    این دیگه محال است که چنین کاری انجام دهم. جوان گفت:

    به صفحه لب تابم بنگر و به قبله و خانه خدایم نگاه کن و نگاه کن به مهمانان خدا که از همه دنیا آمده اند و با صدای امام که میگوید:

    استووا، بیش از سه میلیون نمازگذار بدون هیچ فرمانده و نگهبان ومراقبی به صف می ایستند، این است دین وسنت پیامبران که از آن مسخره میکردی. هزاروچهارصد پانصد سال است که او وفات کرده اما همچنان قوانینش تا به امروز پابرجاست پس انسانی بزرگوارتر و عظیمتر از او نیست.

    درود وسلام خدا بر او باد...

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: سه شنبه 25 تير 1392برچسب:داستان,داستان عبرت آمیز,داستان مذهبی,داستان خوب,داستان زندگی,داستان پیامبر,داستان صحابه,,
  • داستان

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    دختر از دوستت دارم گفتن هر شب پسره خسته شده بود

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    یک شب وقتی اس ام اس آمد بدون آن که آنرا باز کند مبایل را گذاشت زیر بالشش و خوابید:

    ‏ ‏ صبح وقت مادر پسره به دختره زنگ زد و گفت::

    ‏ ‏ پسرم مرده... :

    ‏ ‏دختره شوکه شد و چشم پر از اشک بلافاصله سراغ اس ام:

    ‏ ‏ اس شب گذشته رفت.. پسره نوشته بود::

    ‏ ‏(( تصادف کردم با مشکل خودم را رساندم دم در خانه تان لطفا بیا پائین میخوام برای آخرين بار ببينمت...:

    ‏ ‏«خيلي خیلی دوستتدارم :

    ‏ ‏ میدانيد كه يك مُرده چه احساسي دارد؟:

    ‏ ‏!اين قصه را تا انتها بخوانید:

    ‏ ‏... گفتند::

    ‏ ‏"ما تا قبر نگهبان تو هستيم ‏:

    ‏ ‏" گفتم::

    ‏ ‏"من كه نَمُردَم من هنوز زنده هستم چرامرا به قبر ميبريد وِلم َكنيد!!:

    ‏ ‏من هنوز حس ميكنم و حرف میزنم و ميبينم پس هنوز زنده ام! با لبخندي جوابم را دادند وگفتند::

    ‏ ‏"عجيب هستيد شما انسانها فكر ميكنيدكه مرگ پايان زندگي ست و نميدانيدكه شما فقط خواب ي كوتاه ميديديد و آن خواب وقتي ميميريد تمام ميشود:

    ‏ ‏"آنها هنوز مرا به سوي قبر ميكشنددر راه مردم را ميبينم گريه ميكنند و ميخندند وفرياد ميزنندو هر كس مثل من دو نگهبان همراهشه:

    ‏ ‏! ازشون پرسيدم چرا اينكار را ميكنند؟؟:

    ‏ ‏ گفتند:":

    ‏ ‏اين مردم مسير خودشان را ميدانند آنهايي كه به راه كج رفته بودند:

    ‏ ‏ "حرفش را با ترس قطع كردم:":

    ‏ ‏يعني به جهنم ميروند!!!! "گفتند:":

    ‏ ‏بله"و ادامه دادند"و كساني كه ميخندند اهل بهشتند" به سرعت گفتم:":

    ‏ ‏مرا به كجا ميبرند؟؟؟؟ "گفتند:":

    ‏ ‏تو كمي درست راه ميرفتي و كمي اشتباه.. گاهي توبه ميكردي و روز بعد معصيت؛ حتى با خودت هم رو راست نبودي و به اين شكل گم شدي"حرفشان را دوباره با ترس قطع كردم:":

    ‏ ‏يعني چي!؟!؟ يعني من به جهنم ميرم؟؟؟:

    ‏ ‏ "گفتند:":

    ‏ ‏رحمت خدا وسعت دارد و سفر طولانيست" دور و برم را با ترس نگاه ميكردم و در يك آن خانواده ام را ديدم،پدرم و عمويم و برادرانم و فاميلهايم را!!:

    ‏ ‏ آنها مرا در صندوقي گذاشته و حمل ميكردند...:

    ‏ ‏ به سوي آنها دويدم و گفتم:":

    ‏ ‏برايم دعا كنيد"ولي هيچكي جوابم را نداد. :

    ‏ ‏بعضيهاشان گريه ميكردند و بعضي ديگر ناراحت.... رفتم پيش برادرم گفتم: ":

    ‏ ‏حواست به دنيا باشه؛ تا فتنه اش چشمات رو كور نكنه" آرزو كردم كه اي كاش صدايم را ميشنيدآنها مرا به زحمت در قبر گذاشتند و بر روي جسدم خواباندند؛:

    ‏ ‏ پدرم را ديدم كه بر رويم خاك ميريخت؛:

    ‏ ‏ و برادرهايم كه همين كار را ميكردند...:

    ‏ ‏ من همه مردم را ميديدم كه بر رويم خاك ميريختندآرزو كردم كه اي كاش جاي آنها در دنيا بودم و توبه ميكردم نشستم و فرياد كشيدم"اي مردم حواستان باشد كه دنيا گولتان نزند:

    ‏ ‏ "اي كاش نماز صبح را خوانده بودم:

    ‏ ‏ اي كاش نماز قيام را خوانده بودم:

    ‏ ‏ اي كاش دعا كرده بودم كه خداوند هدايتم كند و توبه ميكردم و گريه...و روزانه توبه امرا تجديد ميكردم و گناهانم را تكرار نميكردم...:

    ‏ ‏ مسبب نميشدم... سنگدل نميبودم... معصيت نميكردم.. و براي اين مردم دعا ميكردم...:

    ‏ ‏ و معصيت نميكردم... و معصيت نميكردم... و معصيت نميكردم... آيا تو شنيدي چه گفتم؟:

    ‏ ‏ و روزي ميآيد كه تو در قبرقرار خواهي گرفت؛:

    ‏ ‏ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مي فرمايند::

    ‏ ‏ اگر همه اسمانها و زمين در يك كفه ترازو و لا اله الا الله در كفه ديگر ترازو باشند وزن لا اله الا الله بيشتر است:

    ‏ ‏ پس با افتخار اين جمله را بگو و اين ذكر گرانبها را بکو شما هم ثواب ببري بدون شك كسب ثواب در اسلام بسيار اسان است:

    ‏ ‏

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: دو شنبه 17 تير 1392برچسب:داستان,داستان عبرت آمیز,داستان مذهبی,,
  • داستان عبرت آمیز

    کودکی باعث توبه‌ی پدرش شد

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    خداوند در قرآن می‌فرمایند:

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    «إِنَّکَ لا تَهْدِی مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لَکِنَّ اللَّهَ یَهْدِی مَن یَشَاء وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِینَ»[سورة القصص:56].

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    ترجمه: همانا تو [ای پیامبر] هدایت نمی‌کنی هر کسی را که دوست داشته باشی، ولی خداوند هر کس را بخواهد، هدایت می‌کند.

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    این قصه از عجایب به شمار می‌آید و اگر صاحبش آن را برایم نمی‌نوشت، گمان نمی‌کردم اتفاق بیفتد. صاحب قصه که از اهالی مدینه‌ی منوره است قصه را این گونه بازگو می‌کند: :

    ‏ ‏ من جوانی هستم که در 27 سالگی از عمر خود به سر می‌برم، ازدواج کرده و تمام کارهایی را که خداوند حرام قرار داده است را مرتکب شده‌ام. :

    ‏ ‏ اما نماز را اصلاً با جماعت ادا نمی‌کردم، تنها در بعضی مناسبات این کار را برای خودنمایی انجام می‌دادم و سبب همه این‌ها به هم‌نشینی من با افراد بد کردار و کلاه‌بردار برمی‌گشت. به همین دلیل شیطان در اکثر اوقات همراه من بود. پسری 7 ساله دارم که به کری و لالی دچار است، ولی او ایمان را، از سینه‌ی مادر مؤمن خود مکیده بود. :

    ‏ ‏ شبی من به اتفاق پسرم مروان در خانه بودم و برنامه‌ریزی می‌کردم تا با دوستان خود کجا بروم؟ و چه کار بکنیم؟ اندکی از وقت نماز مغرب گذشته بود که پسرم مروان، شروع به صحبت با من (با اشاره‌های مفهومی که بین من و او بود) کرد و با اشاره به من گفت: «ای پدرم… چرا نماز نمی‌خوانی؟». :

    ‏ ‏ سپس دستش را بالا گرفت و مرا تهدید کرد که خداوند تو را می‌بیند … این در حالی بود که بعضی اوقات او مرا در حال انجام منکرات می‌دید. از گفته‌اش تعجب کردم و او شروع به گریه کردن جلوی من کرد، او را در کنارم گرفتم، ولی او از من فرار کرد. پس از گذشت مدت کوتاهی به طرف سوراخ حوض که آب از آن خارج می‌شود رفت و وضو گرفت. وضو گرفتن را به خوبی نمی‌دانست، ولی آن را از مادرش یاد گرفته بود که مرا بسیار نصیحت می‌کرد، ولی فایده‌ای نداشت. همسرم از حافظان قرآن کریم نیز بود. :

    ‏ ‏ بعد از آن پسر کر و لالم بر من داخل شد و به من اشاره کرد که اندکی منتظر بمانم که ناگهان رو به روی من شروع به خواندن نماز کرد، پس از آن از جایش برخاست و قرآن را آورد و آن را جلوی خودش قرار داد و بلافاصله آن را باز کرد، بدون این که آن را ورق بزند و انگشتش را بر این آیه‌ی مبارکه از سوره‌ی مریم گذاشت: «یَا أَبَتِ إِنِّی أَخَافُ أَنْ یَمَسَّکَ عَذَابٌ مِنَ الرَّحْمَنِ فَتَکُونَ لِلشَّیْطَانِ وَلِیًّا»[سورة مریم:45]؛ ترجمه: ای پدرم! همانا من می‌ترسم که عذابی از جانب خداوند بخشاینده به تو برسد، پس تو برای شیطان دوستی قرار بگیری. سپس شروع به گریه کرد. من نیز به مدت طولانی همراه با او گریه کردم. بعد از آن ایستاد و اشک را از چشمانم پاک کرد، سپس سر و دست مرا بوسید و با همان اشاره‌های متبادله بین من و خودش به من این چنین گفت: «پدر عزیزم! نماز بخوان قبل از این‌که در خاک گذاشته شوی و قبل از این‌که در گروی عذاب الهی گذاشته شوی». :

    ‏ ‏ سوگند به خدا سوگند! در ترس و وحشتی قرار داشتم که هیچ کس جز خداوند آن را نمی‌دانست. به سرعت برخاستم و تمام لامپ‌های خانه را روشن کردم و پسرم مروان از اتاقی به اتاق دیگر همراه من می‌آمد و با تعجب بسیار به من می‌نگریست و با اشاره به من این‌گونه فهماند: «لامپ‌ها را بگذار و با من به مسجد بزرگ بیا». قصد او، حرم شریف نبوی علی صاحبه ألف صلاة و سلام بود. در جوابش گفتم: «بلکه به مسجد نزدیک منزل‌مان می‌رویم». او آمدن به هر جایی جز مسجد نبوی را انکار می‌کرد، او را با خود به آن‌جا بردم در حالی که بسیار می‌ترسیدم و البته نگاه‌های پیوسته او به من بود. :

    ‏ ‏ به مسجد نبوی داخل شدیم سپس به سمت روضه‌ی مطهر رفتیم که پر از مردم بود. نماز عشاء اقامه شد و امام از قرآن کریم این آیه را تلاوت کرد: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ وَ مَنْ یَتَّبِعْ خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ فَإِنَّهُ یَأْمُرُ بِالْفَحْشَاءِ وَ الْمُنْکَرِ وَ لَوْ لَا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَتُهُ مَا زَکَى مِنْکُمْ مِنْ أَحَدٍ أَبَدًا وَ لَکِنَّ اللَّهَ یُزَکِّی مَنْ یَشَاءُ وَ اللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ»[سورة النور:21]؛ ترجمه: ای مؤمنان! از گام‌های شیطان پیروی نکنید و هر کس از گام‌های شیطان پیروی کند پس همانا او [شیطان] به فحشا و کار منکر امر می‌کند و اگر فضل و رحمت خداوند نبود، هیچ یک از شما اصلاح نمی‌شد ولی خداوند هر کس را بخواهد پاک می‌گرداند و خداوند شنوا و داناست. :

    ‏ ‏ بی‌اختیار به گریه افتادم و مروان در کنار من بر اثر گریه‌ام به گریه افتاد، در اثنای نماز مروان دستمالی از جیبم درآورد و اشک‌هایم را با آن پاک کرد و بعد از نماز هم‌چنان گریه می‌کردم و او اشک‌هایم را پاک می‌کرد تا جایی که یک ساعت کامل در حرم نشستم و پسرم مروان به من گفت: «تمام شد ای پدر! نترس». احساس کردم که او بر اثر زیادی گریه بر من ترسیده است. :

    ‏ ‏ بعد از آن به منزل برگشتیم و این شب برایم یکی از بزرگ‌ترین شب‌ها بود که در آن از نو متولد شدم و همسرم و فرزندانم آمدند و همه شروع به گریه کردند و از آن‌چه اتفاق افتاده بود چیزی نمی‌دانستند. مروان با اشاره به آن‌ها گفت: «پدرم در حرم نماز خوانده است». همسرم از این خبر بسیار خوش‌حال شد چرا که مروان حاصل تربیت نیکوی او بود. ــــــــــــــــــــــــــــــــ آن‌چه را که بین من و مروان اتفاق افتاده بود برای همسرم تعریف کردم و به او گفتم: «تو را به خداوند سوگند می‌دهم، آیا تو به او اشاره کردی که قرآن را بر همان آیه باز کند؟» او سه بار قسم خورد که این کار را نکرده است و به من گفت: «خداوند را بر این هدایت سپاس می‌گویم». ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ آن شب یکی از شگفت‌انگیزترین شب‌ها برایم بود. الآن –الحمد لله- نماز جماعت در مسجد از من فوت نمی‌شود و تمام هم‌نشینان بد را ترک گفته‌ام و حلاوت ایمان را چشیده‌ام. اگر مرا ببینی این را از چهره‌ی من درمی‌یابی و هم‌اکنون در نهایت خوشبختی و محبت و تفاهم با همسر و فرزندانم زندگی می‌کنم،

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: دو شنبه 17 تير 1392برچسب:داستان,داستان عبرت آمیز,داستان کوتاه,داستان مذهبی,
  • داستان

    :

    ‏ ‏ داستانی زیبا و شنیدنی

    در زمانه ای دور شهری بود که پادشاهی در آن حکمرانی می کرد. اهالی این شهر پادشاهی را برای خود انتخاب می کردند که تنها به مدت یکسال در آن حکومت کند وپس از آن به جزیره ای دوردست فرستاده میشد تا بقیه عمرش را در آنجا بگذراند و مردم پادشاه دیگری را برمی گزیدند و به همین منوال!

    پادشاهی که دورانش تمام میشد فاخرترین لباسها را بر وی می پوشانیدند و او را همراهی می کردند تا کنار ساحل و او را در کشتی می گذاشتند تا او را به آن جزیره برسانند و آن لحظه غم انگیزترین و دردآور ترین لحظات زندگانی آن پادشاه بود...

    ‏ ‏این بار نوبت به جوانی از آن شهر بود تا پادشاه شود.

    ‏ ‏اولین کاری که این جوان انجام داد آن بود که وزیرانش را دستور داد تا او را به آن جزیره ای ببرند که پادشاه قبلی را به آنجا منتقل کرده بودند.جوان جزیره را مشاهده کرد که درختانش در هم فرو رفته بودند و صدای حیوانات درنده را شنید و اجساد و استخوانهای پادشاهان گذشته را دید که حیوانات درنده به سراغشان آمده بود...

    پادشاه جوان به محل حکومت خود بازگشت و فورا دستور داد درختان درهم فرو رفته آن جزیره را قطع کنند و حیوانات وحشی را از بین ببرند.‏ ‏او هر یکماه یکبار به جزیره سرمیزد و این کارها را انجام میداد تا اینکه تمام حیوانات را صید و بیشتر درختان انبوه را از بین برد. ماه دوم جزیره کاملا تمیز شده بود سپس پادشاه کارگران را به ساختن باغهای زیبایی در گوشه وکنار آن جزیره دستور داد و برخی از حیوانات مفید مثل مرغ، اردک، گوسفند وگاو و... را در محلهای مخصوصی پرورش داد.

    ‏ او با آمدن ماه سوم کارگران را به ساخت خانه ای بزرگ و لنگرگاهی برای کشتیها امر کرد... ‏وبا گذشت زمان جزیره به مکانی زیبا تبدیل شد.

    اما پادشاه در زمان پادشاهی خود لباسهای ساده ای میپوشید و کم خرج بود و تمام اموالش را وقف آبادسازی آن جزیره کرده بود...بالاخره یکسال هم به پایان رسید و زمان منتقل شدن پادشاه به جزیره فرا رسید، او را لباسی فاخر پوشاندند و با او خداحافظی کردند اما پادشاه مانند پادشاهان گذشته نه غمگین بود ونه ناراحت! :

    ‏ ‏ بلکه خوشحال هم بود....!!

    مردم از راز شادی او پرسیدند.

    او گفت: پادشاهان گذشته در زمان پادشاهیشان لذایذ و خوشیهای آنی را ترجیح دادند اما من به آینده خود فکر میکردم و برای آن برنامه ریزی می کردم و چنان به جزیره رسیدگی کردم که به بهشتی کوچک تبدیل شده است و میتوانم بقیه عمرم را با آسودگی در آنجا سپری کنم...

    ‏ ‏برخی از مردم مانند پادشاهان گذشته ی داستان، فقط و فقط به فکر آبادی این دنیایشان هستند و آخرتشان همچنان ویران است...

    ‏ ‏پناه بر خداوند بلند مرتبه.از خداوند توانا میخواهیم که ما را در کنار پدر ومادران و فرزندان مان در بهشت جاودان به همدیگر برساند...

    یاده تون ‏نظر

    ‏ نره ‏

    رمشکرمشک

    صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 545 صفحه بعد


    lovenar

    نظام اربابی پور

    lovenar

    http://lovenar.loxblog.ir

    رمشک

    داستان قدر عشق

    رمشک

    كد ساعت و تاريخ

    با سلام خدمت شما دوست عزیز نظامم اهل دهستان رمشک از توابع شهرستان قلعه گنج استان کرمان رشته درسیم هستش علوم انسانی حتما به وب شما هم سرمیزنم وخوشحال میشم اگه توی نظرسنجی شرکت کنید و یا عضوخبرنامه بشید متشکرم. ‏ با عرض سلام و خوش امد گویی خدمت شما بازدید کننده گرامی در این وب سعی در معرفی دهستان رمشک در دنیایی مجازی داریم که البته مطالب دیگری هم قرار خواهد گرفت در حدتوان

    رمشک